مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

روزی که فرشته کوچولوی من ، شاهزاده ام مهرتاش زمینی شد

1392/4/17 13:27
نویسنده : یه مادر عاشق
806 بازدید
اشتراک گذاری

 بعد از مدت ها تونستم خاطرات آخرین روزهای بارداریم و بنویسم البته بصورت مختصر مفید . از کجا شروع کنم ؟ آها یادم اومد

من از روز 6 اسفند 90 به بعد دیگه نرفتم سرکار ، هفته اول رو مرخصی روزانه گرفتم و از 13 اسفند هم استعلاجیم شروع شد ،

نمی دونم اینارو قبلا گفتم یا نه ، اگه تکراریه ببخشید دیگه ، مهرتاش مهربونم بابایی با دوتا از همکاراش از روز چهارشنبه 26 بهمن رنگ آمیزی اتاقت رو شروع کرد و روز جمعه تمومش کرد ، منم رفتم خونه بابا جون تا بوی رنگ اذیتمون نکنه

اگه اشتباه نکنم ، 8 اسفند برگشتم خونه و شروع کردم به خونه تکونی ، اگه بدونی خونه چه وضعی داشت ، من از صبح که بیدار می شدم تا بابایی از سرکار میومد سرپا بودم و همه دعوام می کردن که به خودم فشار نیارم و تورو هم اذیت نکنم جیگرم ، اما چاره ای نبود باید تند تند کارهارو می کردم و اتاق گل پسرم رو هم می چیدم دیگه

یه هفته ای طول کشید تا خونه جمع و جور شد ...

واااااااااااااااای اتاقت خیلی خوشگل شد همونجوری شد که همیشه دوست داشتم ، امیدوارم بعدا که بزرگ شدی و عکسارو دیدی خودتم خوشت بیاد البته مطمئنم دوسش داری آخه همه می گن اتاق مهرتاش خیلی خیلی خوشگل شده.

خلاصه روزهای پایانی سال 1390 هم اینجوری با چیدن اتاقت و آماده کردن اولین هفت سین برای عشقمون گذشت

وقتی کارای خونه تموم شده  رفتم خونه بابا جون و بقیه سال رو پیش مامان جون و بابا جون بودیم و اونا حسابی ازمون پذیرایی کردن تا خستگی از تنمون دربیاد

 

مشخص شدن تاریخ تولد مهرتاش

آخرین ویزیت پیش خانم دکتر 20 اسفند بود ، خانم دکتر گفت همه چیز خوبه و روبراهه ، وزنم شده بود 61 و فشارم هم نرمال بود ، ضربان قلب پسر قشنگم هم مثل ساعت منظم و دقیق بود ، خانم دکتر گفت چقدر پسر با دیسیپلینی هستش ، اولین بچه ای هست که می بینم اینقدر منظمه نه بالا میره نه پایین قشنگ یکنواخت می  زنه

بعد معاینه کرد و گفت نمیشه تورو طبیعی به دنیا بیارم و باید سزارین شم

خانم دکتر از 27 اسفند تا 5 فروردین 91 مرخصی بود ، واسه همین  دو تا دکتر دیگه رو معرفی کرد و گفت با اونا واسه عمل هماهنگ کنم آخه می گفت این آقا پسر نانازی سرش خیلی پایینه و ممکنه تا 5 فروردین نکشه و درد بیاد سراغت

اون روزا خیلی تو هول و ولا افتاده بودم نمی دونستم چکار کنم ، تصمیم گرفتم برم پیش دکتری که آیناز رو به دنیا اورد که کارش هم حرف نداره ولی بعد از کلی خواهش و پارتی بازی که من رو دید گفت 5 فروردین سزارینت می کنم، وقتی بهش گفتم اومدم واسه 1  تا 3 فروردین گفت نیازی نیست و مشکلی نداره و عجله نکن و صبر کن تا پنجم و دست از پا درازتر من رو روانه خونه کرد و بازم سردرگمی ها شروع شد تا روز 27 اسفند که دیگه قصد کردم برم تاییدیه سزارین رو از دکتر خلیلی بگیرم و کارام رو برای سزارنیت توی بیمارستان نفت روز 5 فروردین 91 توسط دکتر خودم (خانم دکتر طالبیان) هماهنگ کنم ، قبل از اینکه برم داخل ،با منشی دکترم تماس گرفتم تا با دکتر هماهنگ کنه واسه 5 فروردین ، ولی منشی بعد از تماس با دکتر بهم گفت خانم دکتر گفته من بهش معرفی نامه نمی دم چون معلوم نیست تا پنجم بکشه ، واااااااااای من دیگه خیلی استرس گرفتم رفتم بیرون و به بابایی گفتم ، بعدش هم تماس گرفتم به خاله حدیث و با اونم مشورت کردم و سه تایی تصمیم گرفتیم به خانم دکتر خلیلی بگیم تا اون عمل رو انجام بده ، نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو اتاق خانم دکتر و شرح ماوقع رو براش گفتم ، اونم معاینه کرد و گفت شاید چون سربچه خیلی پایینه خانم دکتر نگران بوده و بهم گفت می خوای کی سزارین شی؟ دوم خوبه؟ منم گفتم آره ، معرفی نامه برای بیمارستان نفت و دکتر بیهوشی رو بهم داد و منم تشکر کردم و از مطب خارج شدم و با بابایی رفتیم با دکتر بیهوشی ( آقای دکتر حشمبان ) هم هماهنگ کردیم و رفتیم خونه و خبر خوش رو به همه دادیم . فردای اون روز با مامان جون و بابا جون رفتیم بیمارستان نفت و یه سری هماهنگی هارو انجام دادیم . شب که اومدیم خونه من خیلی فکر کردم به اینکه دارم کار درستی می کنم میرم بیمارستان نفت یا نه ، آخه یه سری مشکلات وجود داشت که واقعا رفتن به بیمارستان نفت رو واسه من مشکل کرده و حسابی واسه خاطر این موضوع گریه کردم و بابایی کلی باهام صحبت کرد و آخرش به این نتیجه رسیدیم که برم بیمارستان معرفی که توی خود شهره ، با اینکه خیلی دوست داشتم تو توی بیمارستان نفت دنیا بیای عزیزکم. 29 اسفند بابایی رفت و برگای معرفی نامه رو تغییر داد واسه بیمارستان معرفی و وقتی به بقیه گفتیم همه گفتن خوب شد خیال ما هم راحت تر شد .

اینقدر این مدت درگیر بودم که نفهمیدم زمان چطوری گذشت ، با همه سختی هاش خیلی خوب بود و دوران خوبی رو سپری کردم ، امیدوارم واسه همه همینطور باشه .

 

سال نو مبارک پسرم

پسر قشنگم اولین نوروزت مبارک باشه ایشالا هر سال برات یه سال سرشار از شادی و موفقیت باشه و همیشه بتونی معنای واقعی خوشبختی رو بیش از پیش و با تمام وجودت حس کنی عزیز دلم .

شب قبل از سال نو با بابایی از خونه مادر جون رفتیم خونه خودمون تا موقع تحویل سال خونه خودمون باشیم ، ساعت حدود 2 بود که کارامون تمام شد و رفتیم خوابیدیم ، من ساعت 6 صبح بیدار شدم و رفتم حمام کردم و صبحانه آماده کردم و بعدش بابایی رو بیدار کردم و با هم صبحانه خوردیم اونم رفت حمام کرد و بعدش آماده شدیم و نشستیم سر سفره هفت سین و ثانیه ها رو شمردیم تا اینکه سال تحویل شد .

عزیز دلم قرار بود فرداش تو به دنیا بیای و من حسابی هیجان زده بودم  و بیشتر از همه به سلامت بودنت و اینکه چه شکلی هستی فکر می کردم و خدارو شکر هیچ استرسی هم نداشتم ، آخه هم به دکترم مطمئن بودم هم اینکه یکی از دوستام ( سحر قنواتی) که ماماست و اونجا کار می کنه بهم قول داده حسابی هوای من رو داشته باشه و اجازه بردم دوربین رو به اتاق عمل هم برام گرفته بود و من از این مساله حسابی خوشحال بودم .

بعد از تحویل سال رفتیم خونه بابا جون و حسابی بهمون خوش گذشت و عیدی هم گیرت اومد جیگر مامان.

شب با بابایی رفتیم بیمارستان و کارای هماهنگی رو برای 2 فروردین انجام دادیم و اومدیم خونه ، وقتی برگشتیم دیدیم عمه اینا و مادر بزرگ هم رسیدن ، خلاصه کلی خوش گذشت بهمون و عکس هم گرفتیم و ساعت 2 برگشتیم خونه و خوابیدیم ، البته من که تا صبح درست نخوابیدم.

 

روز تولد تو

باید صبح ساعت 7.30 بیمارستان می بودم واسه همین ساعت 6 از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن ، وسایل های خودم و پسر گلم رو از قبل آماده کرده بودم و ساک پسر خوشگلم رو داده بودم به مادر جون تا اون زحمت آوردنش رو بکشه .

مردد بود که آرایش کنم یا نه، خلاصه دل رو زدم به دریا و آرایش کردم ، با خودم صابون و پاک کننده آرایش هم بردم که اگر گفتن نباید آرایش داشته باشی همونجا پاکشون کنم . از قبل هم موهام رو رنگ و کوتاه کرده بودم و خلاصه حسابی به خودم حال داده بودم تا مامان خوش تیپی باشم .

قرار بود مامان جون و آقا جون و عمه فریبا هم از اهواز بیان و منتظر اونا هم بودیم ، ساعت 7 بود که موبایل بابایی زنگ خورد و دیدیم مامان جون اینا پایین هستن ، بابایی رفت استقبالشون و من تند تند مشغول سشوار کردن موهام شدم که دیدم صدای مامان جون و عمه فریبا می یاد رفتیم پیششون و حسابی از دیدنشون خوشحال شدم آخه از ماه 5 بارداری دیگه ندیده بودیم همدیگرو ، واسه اونا خیلی جالب بود که من رو یهو با یه شکم قلمبه دیدن ، البته همه می گفتن وای چه خارجی باردار شدی ، خوشبحالت ، فقط یه شکم داری اونم خیلی بزرگ نیست.

بابایی واسه آقا جون اینا صبحانه گذاشت و من هم رفتم تا آماده شم . حسابی خودم و خوشگل کردم که بعدا وقتی شاهزادم مامانش و می بینه حسابی کیف کنه  ، بعداز اینکه حاضر شدم  حرکت کردیم به سمت بیمارستان ، ساعت 8 رسیدیم بیمارستان و رفتیم بخش زنان و زایمان و با آقا جون خداحافظی کردم و دم در فقط عمه فریبا رو راه دادن گفتن فقط یه همراه ،

با عمه فریبا رفتیم داخل بخش ،  اونجا بهم گفتن برو لباسات رو بپوش و آماده شو ، بهشون گفتم دکتر بیهوشی برای من یه سرم نرمال نوشته که باید حتما قبل از عمل بگیرم بخاطر سیکل سل بودنم ولی اونا خیلی سرسری ازش رد شدن ، خلاصه رفتیم توی اتاق شیر و اونجا با کمک عمه فریبا لباسام رو عوض کردم و یه دست لباس آبی با کلاه سفید پوشیدم همش استرس داشتم واسه آنژوکد و سوند ، آخه تا حالا که عمل نکرده بودم ، همش می ترسیدم از اینکه خیلی درد داشته باشه ، توی اتاق 3 نفر بودیم که همگی تحت نظر دکتر خلیلی بودیم ، یه پرستاره عبوس و بداخلاق اومد و به من گفت اول واسه شما انجام میدم که باید سرم بگیری ، بعد گفت آستینت رو بزن بالا و آنژوکد رو یکمی پایین تر از آرنجم زد و هی جلو عقبش کرد و بعد گفت نشد داره رگت رو میکشه و خارجش کرد و گذاشتش روی دستم ، عجیب بود این یکی که اصلا درد نداشت مثل همون آمپول زدن بود در حد یه نشکون بود ، بعدش باید سوند رو برام می زد خیلی می ترسیدم و خودم رو سفت گرفته بودم ، خانم پرستار هم که هرچی سعی می کردم یکمی خنده بیارم رو لباش انگار نه انگار ، واسه همینم یکمی استرسم بیشتر شده بود ، بهم گفت خودت رو شل بگیر و یه نفس عمیق بکش و تموم ، وای خدای من باورم نمیشد چیزی که بیشتر از هر چیزی توی عمل ازش می ترسیدم تموم شده بود و اصلا هم اونجوری که من تصور می کردم نبود درد خاصی نداشت فقط یکمی سوزش داشت که اونم بعد از یه مدت البته نه کوتاه برطرف شد. وای چه خوب باورم میشد که همه چیز داره به این راحتی پیش میره ...

بعد از اون به من گفتن برو تو اتاق 5 و دراز بکش تا سرمت رو وصل کنیم ، یهو دیدم مادر جون ( مامان خودم ) و مامان جون (مامان بابایی) با همدیگه اومدن و کلی خوشحال شدم وقتی دیدم اونارو هم راه دادن ، همون خانم بداخلاقه اومد وسرم رو برام وصل کرد و هر چی بهش گفت باید سرمم سریع تموم شه گوش نکرد و خروجیش رو خیلی کم باز کرد، نیم ساعت بعد یه پرستاره دیگه اومد و یکمی سرعت سرمم رو بیشتر کرد و گفت کم کم نوبتت میشه اون دوتا نی نی دنیا اومدن .

خدای من یهو یه حس خاصی اومد سراغم نمیدونم استرس بود ، هیجان بود ، هردوشون باهم قاطی شده بودن  ولی بیشترش هیجان بود، چیزی نگذشت که یهو مهری خانم که یکی از خدمه های بیمارستانه و خیلی هم مهربونه اومد و گفت بدو بیا دختر باید بری اتاق عمل دکتر منتظرته، من دل تو دلم نبود ، سریع سرمم رو دادن دستم و هی می گفتن عجله کن ، منم سریع تماس گرفتم به سحر جون و اون گفت دارم میام ، نشستم روی ویلچر و مهری من رو برد سمت اتاق عمل و مامان اینا هم همراهیم می کردن ، درب اتاق عمل چند لحظه ایستادیم و بابایی اومد من رو بوسید . گفت نترسیااااااااا ، مواظب خودت باش من اینجام . با همه خداحافظی کردم و رفتم اتاق عمل ، سحر هم قرار شده بود بیاد اتاق عمل و واسم فیلم بگیره از لحظه تولدت شیرینکم. دکتر حشمبان اومد و کلی باهام شوخی کرد و وقتی دید سرمم نصف هم نشده گفت چرا سرم نگرفتی ، وقتی متوجه شد که بی توجهی از طرف پرستارا بوده کلی ناراحت شد و گفت حتما باهاشون برخورد میشه ، همونموقع دکتر خلیلی اومد و گفت ای وای هنوز آماده نیستی و ماجرارو فهمید ... خلاصه من یه 20 دقیقه ای یه سرم به قول خودشون شوتی گرفتم و یهو دیدم همه ریختن تو اتاق ... دکتر حشمبان " دکتر بیهوشی " گفت آماده ای می خوام بی حسی بدم بهت ... منم گفتم بَ.....له ... بهم گفت بشین و تا جایی که می تونی به سمت جلو خم شو ... یه پرستار هم همراهش بود ... یهو احساس کردم انگار مورچه گازم گرفت ... خیلی بامزه بود ... اصلا درد نداشت ... بعد بهم گفت سریع دراز بکش و کمکم کرد دراز کشیدم ... بعد برام توضیح داد که حالا چی میشه و منم شیطون هی سرم رو به اطراف می چرخوندم که یهو بهم گفت دختر سرت رو صاف نگهدار اگرنه بعدا سردرد میاد سراغت ... دستام رو طاق باز کردم روی دو تا تخته ... در همین حین  حس کردم انگار یکی پاهام و قلقلک میده وای خیلی خنده دار بود ، به دکتر گفتم ، دکتر خیلی حسش بامزه است ... وااااااااااااا چی؟ این رو دکتر و سحر گفتن ... دکتر حسابی کیف کرد و گفت شما اولین کسی هستی که اینجوری حست رو توصیف کردی همه بدشون میاد و میگن وای حس بدی داریم ... کلی خندیدیم ... در حین خنده ها یهو حالم شدیدا بد شد ... حالت تهوع شدید ... تپش قلب شدید ... احساس خفگی ... همه با هم اومدن سراغم ... تندی برام ماسک اکسیژن گذاشتن اما بدتر شدم ... سحر بنده خدا حسابی ترسیده بود ... اینقدر نفسام عمیق شده بود که میدیدم شکمم میره تو آسمون و میاد زمین ... وای خدایا چم شده ؟ چرا اینجوری شدم ؟ انگار دارم می میرم ... سحر با نگرانی به دکتر گفت ... دکتر چی شده ؟ خطرناکه وضعیتش؟ دکترم لبخندی زد و گفت : نه اینا رفلکس های طبیعی بدنش در مقابل داروی بی حسی هست الان معده و روده و کلیه بخش ها توی نواحی تزریق دارن بی حس میشن واسه همین اینطوری شد یکم صبر کنین روبراه میشه و در همین حین یهو حالم خوب شد انگار نه انگار ... همش واسه دو سه دقیقه بود ولی خیلی بد بود ... خنده ام گرفته بود از این حالتا که رخ میداد ... واسم خیلی مهیج و جالب بود ... یه خانمه بالا سرم ایستاده بود و بیه پرده اوردن و درست از قفسه سینه به بعدم رو با پرده جدا کردن ... دیگه هیچی نمی دیدم ... پرستار بیهوشی اومد بالا سرم و شروع کرد به سوال و جواب درباره اسم بچه و اینکه چرا مهرتاش رو انتخاب کردیم و ... که یهو شنیدم دکتر خلیلی گفت دریاااااااااااااااا پس این ساکشن چی شد؟ نوزاد به دنیا اومد؟

چی ؟ نوزاد به دنیا اومده ؟ اینقدر یکه خوردم که نگو ... کی دکتر اومد؟ کی شروع کرد ؟ کی بچه به دنیا اومد ؟ اینقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا متوجه نشدم ... نگاه کردم دیدم وای با یه پرده درست از قفسه سینه به بعدم رو جدا کردن ، وای خدای من کی پرده کشیدن که من اصلا متوجه نشدم ،  اینقدر استرسم کم بود و پرسنل اتاق عمل مشغولم کرده بودن که متوجه هیچی نشده بودم ، تو همین فکرا بودم و قلبم هی تالاپ تولوپ می کرد واسه شنیدن صدای پسر نازنینم و کلی هیجانزده بودم و گوشام و تیز کرده بودم ... که یهو شنیدم اون آوای روح بخش رو ... صدای مهرتاش قشنگم رو شنیدم ...انگار دنیا مال من شده بود ... انگار فقط من و اون بودیم ... الهی قربونت برم من مامانی  تند تند همین و تکرار می کرم ، پسر قشنگم خوش اومدی مادر فدات شه ... خانم دکتر در حین پوار مهرتاش اسمش رو ازم پرسید و گفت وای چه مامان با احساسی خوش به حال این نوزاد... از بس قربونت میرفتم ... گفت هم خوشگلی هم با احساس و هم صبور، بقیه مادرا اینقدر آخ و اوخ می کنن که نگو ، هم خودشون اذیت میشن هم مارو استرسی می کنن ...اما عمل شما یکی از بهترین عملام بود خیلی آرامش داشتم از بسکه خوش اخلاقی ... منم کلی بال درآورده بودم ... بعد بهم گفت سارا بیا پسرت و ببین چه قدی داره ،  دیدم دکتر حشمبان با یه فرشته کوچولو که با کلی پارچه سفید پوشیده شده اومد نزدیکم و دیدمش ... اون کسی رو که نه ماه در آرزوی دیدن و بوییدنش در انتظار بسر بردم و دیدم ... عشق زندگیم و ... یه لحظه بهم نشون داد و چون اونجا سرد بود زودی بردن پسرم و من اولین چیزی که گفتم این بود ... آخی کچل نیست قربونش بشم.

الهی قربونت برم باورم نمیشد که تو به دنیا اومدی ... اون نور خیره کننده توی صورتت رو هرگز فراموش نمی کنم ... ترو بردن و من تنها توی یه اتاق سرد با دکتر و پرستارا مونده بودم ... یه جوری بودم انگار رو زمین نبودم انگار تو آسمونا بودم ... صداشون و می شندیم اما نمی تونستم تکون بخورم و حرفی بزنم ... فقط آروم چشمام و بسته بودم و نمی تونستم چشمام و باز کنم ... انگار داشتم خواب می رفتم ... نمی دونم نیمه هوشیار بودم ... دلم می خواست بخوابم ... نمی دونم چقدر گذشت اما هر چی بود طولانی بود تا اینکه شنیدم دکتر گفت سارا رو ببرین ... خونوادش نگرانش هستن  ... خدمه بیمارستان اومدن و من و بردن بخش ریکاوری ... وقتی پرده کنار زده شد دیدم همه اومدن توی بخش ریکاوری استقبالم ، آجی آیناز ، بابا مهرداد ،مادر جون ، مامان جون ، خاله حدیث و خاله پریسا و خاله مژده ، عمه فریبا ، عمو عارف ، وای چه باحال تا به حال هیچکی اینجوری مثل من استقبال نشده ، اینم به لطف عمو عارف بود که با دکتر حشمبان دوست بود و تونست اجازه ورود همه رو بگیره ... یادمه اینقدر گیج بودم که به زور چشمام و باز کردم و با اشاره دست و سربه همه سلام کردم ... یه آن حالم خوب میشد و عادی بودم یه آن بی حال میشدم ...همه باهام حرف میزدن بهم می گفتن دیدیش مهرتاش ، چه شکلی بود به نظرت ، حالت خوبه ؟ منم می خندیدم و جوابشون و میدادم ... تختم و عوض کردن ومنتقلم کردن icu ...

نگرانی در نگاه مادر و مهرداد موج می زد ... دکتر گفته بود بخاطر مشکل سیکل سل باید تحت مراقبت های ویژه باشم چون هر آن امکان داره خونریزی شدید داشته باشم یا خون تو رگم لخته شه و بقیش و خودتون می دونین چی میشه ... ولی خدارو شکر من حالم خوب خوب بود و هیچ مشکلی نداشتم ...

رفتیم بخش icu و گفتن همراه یه نفر باشه و بقیه برن و ملاقاتی هم کسی نیاد بعدازظهر ... مهرتاشم و دو ساعت یه بار میاوردن بهش شیر میدادم و می بردنش ... خیلی بد بود ... دوست داشتم تو بخش بودم ... نی نی نازم تو بغلم بود و بقیه کنارم بودن ... تا ساعت 8 عصر زمان به کندی گذشت ... ساعت 8 مادرم اومد و واسم سوپ آورد و با کمکش سوپ رو خوردم ...

حاا موقع قدم زدن بود ... مثل قرقی از جام پا شدم و با کلی اعتماد به نفس گام اول و برداشتم ... گام دوم ... گام سوم و هر بار یه نفس عمیق ... چشمتون روز بد نبینه ... نمی دونم چی شد فقط حس کردم محل بخیه هام داره آتیش می گیره و ضعف کردم ... به زور جلوی اشکام و گرفتم و همونجا به دیوار تکیه دادم و گفتم مادر دارم می میرم نمی تونم ... به زحمت برگشتم و رو تخت نشستم ... نیم ساعت بعد مجددا پاشدم و راه رفتم اینبار بهتر بودم چون مهرتاشم کنارم بود ... بابا اومده بود و رفتم دم درب و باهاش احوالپرسی کردم و کلی از دیدنش خوشحال شدم ... مهرداد اومد و کلی ذوق کردم که دیدمش ... کمی بعد دوباره وقت تنها شدن فرا رسید و همه رفتن ... قرار شده بود عمه فریبا جون شب رو پیشمون بمونه .... تا هر یه ساعت یه بار مهرتاش رو بیاره شیر بخوره ...زمان به کندی می گذشت ... فقط وقتی پسر نازنینم پیشم ثانیه ها با شتاب می گذشتن ... ساعت حدود 12 شب بود که یه مریض بدحال و آوردن icu و همراهش دکتر بیهوشی و زنان من اومدن ... وای چه خوب همین و از خدا می خواستم ... وقتی کارشون تموم شد ازشون خواهش کردم اجازه بدن من برم بخش ... اونا هم با کلی تشویش از من قول گرفتن اگه کوچکترین مشکلی برام پیش اومد سریع خبر بدم و سفارشم و به پرسنل بخش کردن و بالاخره من رفتم به بخش ... وای خدای من انگار که هیچ دردی نداشتم ... اینقدر ذوق زده بودم که نگو ...رفتیم اتاق خصوصی که قبلا رزرو کرده بودیم ...

اینقدر خوشحال بودم که به عمه فریبای مهرتاش گفتم تو راحت استراحت کن هروقت کاری داشتم صدات می کنم ... فریبا جون هم از خستگی خواب رفت و من با انرژی ای که از بودن مهرتاش در کنارم گرفته بودم تا صبح همه کارا رو به تنهایی انجام دادم ... از تعویض پوشاک مهرتاش و برداشتن و گذاشتن مهرتاش ... شیر دادن بهش ... قدم زدن و ... وچقدر لذت بخش بود ...

مهرتاش قشنگم و می گرفتم در آغوش و کلی بهش نگاه می کردم و عاشق تر میشدم ... واقعا نمیشه حس اون موقع رو وصف کرد که هر چه از زیباییش بگم کم گفتم ...

شب به پایان رسید ... صبح شد ...مادربزرگای مهربون اومدن با یه صبحانه عالی ... و کارای ترخیص انجام شد ... خاله حدیث ، آیناز ، عموئ عارف، آقاجون و عمه فریبا هم بودن ... خلاصه با یه استقبال فوق العاده راهی خونه شدیم ...

و این ماجرای تولد شاهزاده زیبای من و مهرداد بود ...

اینقدر اون روز برای من زیبا بود که با یادآوریش آرامش می گیرم ... اینقدر قشنگ بود که نگو ... یکی از بهترین روزهای عمرم بود ... روزیکه من مادر شدم ...

خداروشکر ...

امیدوارم واسه همه همینطور باشه و خاطره خیلی خوبی از روز تولد کوچولوهاشون داشته باشن ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

راحله
17 تیر 92 11:35
وای چقدر زیبا و قشنگ بود لحظه لحظه ی خاطره ی زایمانت واسه من عینا تکرار شده چه یادآوری خوبی بود.اون حست موقع بی حسی،انتظارت واسه سرم و انژیوکت، حست موقع شنیدن صدای پسرت، همه چیز عااااالی و خاطره انگیز بود
فقط من نینیمو نشونم ندادمن تو اتاق زیامان یادشون رفت!!!!
بعدشم درد فوق العاده وحشتناکی داشتم و نمیتونستم راه برم و حتی یه پوشک هم عوض نکردم اصلا میترسیدم به هوراد دست بزنم

خیلی زیبا بود عزیزم


مرسیییییی دوست خوب و نازنینم
عیب نداره در عوض تو رفتی تو بخش و از اولش هوراد جونمون کنارت بود فدات شم ...

ستایش
17 تیر 92 18:55
سلام ساراجون ممنون که زحمت کشیدی و برام از خاطراتت گفتی.انگار زیادم سخت نیست.اما کلا فکر کنم تو دختر شجاع و خوش فکری هستی.چون میبینم کارها رو اسون میگیری.


عزیزم کاری نکردم وظیفم و انجام دادم امیدوارم بهت کمک کرده باشم حتی یه ذره ...
وااااااااای مرسی ستایش جونم از تعریفات خیلی خوشحال شدم ... تلاشم و می کنم همینطور باشم اما خوب همش از روی شجاعت و خوش فکری نبوده عزیزم واقعا آسون بود ...
حالا ایشالا واسه ستایش هنرمند ما هم همینطور خواهد بود ...