مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

عييزم

الهي فداي اون عزيزم گفتنت بشه مادر نمي دونم چي شد و چطور شد كه اين كلمه رو گفتي اينقدر غافلگيرانه گفتي كه نگو نه بهت ياد داديم نه اينكه ازت بخوايم بگي روز پنج شنبه 30 آبان 92 يهويي در جواب من كه بهت گفتم عزيزم گفتي عييزم ... من اصلا متوجه نشدم تا اينكه شبش كه بابايي بهت گفت عزيزم تو هم در جوابش گفتي عييزم و من و بابايي متوجه شديم داري ميگي عزيزم  بعدش فهميدم صبحم همين و مي گفتي مادر فدات شه ... اينقدر خوشگل ميگي كه خدا مي دونه يه جور خاصي ميگي ... اصلا دقيقا نمي دونم چه حروفي رو واسه گفتنش اسفاده مي كني اما قشنگ مشخصه ميگي عزيزم  
2 آذر 1392

شازده كوچولو عاشق بالشش شده

پسر قشنگم يه مدت پيش كه رفتيم اهواز واست يه بالش جديد گرفتيم وقتي اومديم خونه بهت گفتم اين بالش توِ مهرتاش جونم ببين چقدر نرمه ... از اين به بعد روي اين مي خوابي و خواباي رنگي مي بيني حالا عاشق اون بالش شدي ... خيلي جالبه شنيده بودم مي گفتن بچه ها به يه چيزي عادت مي كنن واسه خواب مثلا يه لباس خواب يا پتو يا عروسكي چيزي ... ولي هيچوقت نديده بودم شازده پسرم به چيزي علاقه نشون بده تا اينكه اين بالش و برات خريديم حالا هر وقت مي خواي بخوابي بالشت و برميداري و جايي كه دلت مي خواد (( بين من و بابايي )) ميذاري و سرت و ميذاري روش و مي خوابي الته از ماماني هم مي خواي دستش و بذاره زير سرت ... گاهيم كه مي خواي جلو تلويزيون دراز بكشي ميري با...
2 آذر 1392

شازده كوچولو مريض شده ...

آقاييه قشنگم ... گل پسرم روز دوشنبه بالخره بغض آسمون شكست و يه بارون حسابي اومد ... ما هم كه حسابي سرخوش شده بوديم و چند بار با همديگه رفتيم از در اتاقت بيرون و تماشا كرديم و هوايي خورديم بعداز ظهر هم طبق عادتت با بابايي رفتي بيرون سه شنبه هم همينطور و ما غافل از اينكه يه ويروس بدجنس در كمين شاهزاده قشنگوم نشسته چهارشنبه متوجه شدم يكمي صدات تغيير كرده اما گفتم شاد حساسيتي چيزي باشه آخه هيچ علائمي نداشتي تا اينكه روز پنج شنبه با شنيدن صداي سرفه هاي به قول خودمون پيرمرديت فهميدم كه واااااااااي چي شده ... توي اين 1 سال و حدود 8 ماه اين بار سوم هم كه مريض ميشي يه بارش كه فروردين ماه 92 بود كه تب ويروسي اومد سراغت و چند روزي درگير...
2 آذر 1392

شازده پسرم هجدهمين ماهگرد تولدت مبارك باشه

عزيز دلم مادر هجدهمين ماهگرد تولدت مبارك عزيزم ايشالا كه هميشه سالم و تندرست باشي دوستت دارم عاشقانه و چشمات و مي بوسم من و بخاطر همه كم طاقتيهام و خستگيام ببخش ... الان ديگه بزرگ شدي و بيشتر دركم مي كني ... وقتي ازت گله مي كنم مي ايستي و تماشام مي كني و سكوت مي كني و تا بغلت مي كنم خوشحال ميشي و ذوق مي كني و برام مي خندي ... برق شادي از اينكه از خطاهات چشم پوشي كردم مياد تو چشات ... همه چيز و كامل متوجه ميشي ... هر كاري بهت بگم انجام ميدي البته اگر باب ميلت باشه ... خرابكاري هم زياد مي كني ... نمي دونم چرا موقع خرابكاريا به حرفمون گوش نمي دي ... اينم از خاصيت بچگيه ... به قول عمه فريبا جون اگر اينكاراو نكني كه ديگه نميشه بهت گفت...
2 آذر 1392

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااايييييي

اي شيطوننننننننننننننننننن ديشب كه من خوابيده بودم بخاطر كسالتم تو اومده بودي پيشم و باهام حرف ميزدي وقتي ديدي زياد توجه نمي كنم شروع كردي به دست كشيدن تو موهام و يهويي موهام و كشيدي منم بهت گفتم ماماني نكن ... و تو محكم تر كشيدي موهام و ... منم يه جيغ بنفش كشيدم و تو موهام و رها كردي و رفتي چند دقيقه بعد دوباره اومدي تو اتاق و خواستي موهام و بكشي كه بابايي به دادم رسيد و بغلت كرد و بردت وقتي داشتين از اتاق ميرفتين بيرون شنيدم كه يه چيزي به بابايي گفتي و بعدش گفتي آآآآآآآآآآآي واي زير پتو مرده بودم از خنده فهميدم از اين بازي خوشت اومده و دلت مي خواست موهام و بكشي و منم جيغ بزنم و داشتي به بابايي هم همين و مي گفتي عاشقتــــــ...
26 آبان 1392

آقايي آقايي ...

شازده پسرم تازگيا وقتي با بابايي يا من كار داري مياي مي ايستي پيشمون و مي گي آقايي ... آقايي و بعد اونچه كه مي خواي و بهمون ميگي ... اينقدر بامزه اينكارو مي كني ... نمي دونم درسته يا نه ولي فكر كنم با هر كي كار داري بهشو ميگي آقايي راستي ديشب كه من حالم خوب نبود خوابيده بودم و پتو روم بود و پپشتم به سمت در اتاق بود ... تو اومدي كنارم نشتستي و هي بهم مي گفتي ماماني ماماني خداي من اينقدر برام جالب بود كه نگوووووووووووووووو آخه خيلي كم پيش مياد صدام كني باور كن كلي حال و هوام عوض شد پسركم ...
26 آبان 1392

بوس بوس ...

قربونت برم من پسرم اين روزا خيلي خيلي شيرين تر از قبل شدي گاهي به خودم ميگم خداي من يعني اون روزاي سخت ديگه تموم شده ؟!!!! چقدر مهرتاشم بزرگ شده ... چقدر عاقل تر شده و فهميده تر ... اين روزا همش راه ميري و برامون شريرن زبوني مي كني ... يه ريز حرف ميزني به زبون خودت ... هنوز كامل متوجه نمي شيم چي ميگي ... البته تا يه حدودي از اشاره هات و حركاتت متوجه ميشيم ... اين روزا يه وقتايي كه اصلا انتظارش و نداريم ... با اون لباي غنچه شدي و با صداي بوس بوس مياي سمتمون و يه بوس من يه بوس بابا... گاهيم لبات و مي چسبوني به لبامون و فشار ميدي ... از ته دل بوس مي كني ماهارو ... واي كه چقدر خوشمزه است اين بوسا ... هر كي بهت بگه بيا بوس ب...
26 آبان 1392

چي شد كه واسه اولين بار گفتي اونجا و رفت

عزيز دلم اين كه چي شد اينارو گفتي و نمي دونم فقط همين كه يه مدت پيش با بابايي نشسته بوديم تو پذايرايي داشتيم تلويزيون نگاه مي كرديم و يهو تو اومدي ايستادي روبروم و شروع كردي به حرف زدن و تو بين صحبتات اشاره كردي به اتاقت و گفتي اودا ... منم بهت گفتم چيه مادر بيام اونجا و دستم و گرفتي و باهمدگيه رفتيم تو اتاقت ... اشاره كردي به برج قورباغه و با همديگه بازي كرديم ... الهي فدات شم دلت مي خواست منم بيام باهات بازي كنم  ... كلي كيف كردم كه متوجه ميشي مكاني كه ازت فاصله داره رو بايد بگي اونجا اينجوري شد كه فهميدم ياد گرفتي بگي اونجا البته به زيان خودت اودا ... كه د رو يه چيزي بين د و ج تلفظ مي كني فكر كنم اين خاطره مربوط به حدود 1...
26 آبان 1392